روزهای رفته ام را که می شمارم فزون از عمری می نماید که بوده.
برای خودم چرتکه می اندازم شهایم بیتر از روزهایم بود.
برایم تازه نیست سالهاست اینگونه تقویمی مینویسم که ماه و خورشیدش بیش از آنند که می دانی
رنگ قهوه ای رنگ تابستانهای کودکیم را با هزارن رنگ خاکخورده دواری همراه می بینم که گاه گاه بپای حسرتهایم رنگ آتش بخود میگیرد.
تو نیک می دانی برای چه اینگونه رنگها را با هم میبینم.
به پای کودکیم مینویسم همه دوست داشتنهای بی غل و غش و رنگ ساده نارنجی اش را.
شب به بهانه دیداری بیدار می ماندیم
بیداری برای دیداری, دیداری برای جانی
پاییزی که جان به جان آفرین تسلیم می نمود برای زرین شدن گیسوان سرو قدانی که تابستان به بنده نوازی اختر می بالیدند مرثیه می نمود.
صدای همهمه برگها تورا به سکوتی میخواند که پا بر سرشان ننهی تا درددلشان برایشان باشد تا بمانند تا بازگشتی را برایشان در ذهن باشد.
بهار را نمیدانم برای چه در خاطر به هیچ رنگش دست درازی نشد همیشه برایم سبز و نارنجی بود.
سردتر از من هم هست
برای خودم چرتکه می اندازم شهایم بیتر از روزهایم بود.
برایم تازه نیست سالهاست اینگونه تقویمی مینویسم که ماه و خورشیدش بیش از آنند که می دانی
رنگ قهوه ای رنگ تابستانهای کودکیم را با هزارن رنگ خاکخورده دواری همراه می بینم که گاه گاه بپای حسرتهایم رنگ آتش بخود میگیرد.
تو نیک می دانی برای چه اینگونه رنگها را با هم میبینم.
به پای کودکیم مینویسم همه دوست داشتنهای بی غل و غش و رنگ ساده نارنجی اش را.
شب به بهانه دیداری بیدار می ماندیم
بیداری برای دیداری, دیداری برای جانی
پاییزی که جان به جان آفرین تسلیم می نمود برای زرین شدن گیسوان سرو قدانی که تابستان به بنده نوازی اختر می بالیدند مرثیه می نمود.
صدای همهمه برگها تورا به سکوتی میخواند که پا بر سرشان ننهی تا درددلشان برایشان باشد تا بمانند تا بازگشتی را برایشان در ذهن باشد.
بهار را نمیدانم برای چه در خاطر به هیچ رنگش دست درازی نشد همیشه برایم سبز و نارنجی بود.
سردتر از من هم هست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر