هی همانجا که هستی بمان نزدیکتر از این نشو
همان جاییکه خود نمی دانی برای چه آنجایی
صراحت گفتارت را با سرزنشی دیگر به خود یاد آوری کن
حق نداری آنچه در دل داری به احدی بگویی
این همه حق داری از آنها استفاده کن
نداری ؟ ای دیگر بی شرمی است
نمی خواهم یادآوری کنم چه داری
خودم هم یادم نیست خب
فقط آنچه حق نداری به تو گوشزد خواهم کرد
دوست داشتن
داشتن دوستانی که بتوانی به آنها تکیه کنی
دوست داشتن
داشتن جایی برای خلوت کردن با کسی که دوست داری دوستت بدارد
دوست دشتن
داشتن جایی که برای خود آنجا نفسی بکشی بی آنکه دغدغه شکستن بغض فروخفته هزران ساله ات را داشته باشی
دوست داشتن
این تنها چیزی است که زیاد حقش را نداری
برای همین هم زیاد یادآوری شد
!
خب دیگر برای زندگی هم چند حق داری یادم آمد
می توانی نفس بکشی
می توانی چشمانت را بروی خورشید باز کنی
می توانی کمی هم غذا بخوری تا نمیری
کاری با تو ندارم اما چیزی در پس گنداب ذهنت نباشد که بوی بد بدهد این را حق نداری
آه راستی
حق نداری دوست داشته باشی
دوستی ممنوع است تا من بگویم
ناراست مجاز است شاید من بگویم
تو نا محرمی من می گویم
من حق دارم
و تو نه
برای زندگی همین چند تا را به تو داده ام
برای رفتن خاطرات خوشت باد را استخدام نکن طوفان ؟ نه اصلا
می گویم کسی برایت تمیزشان کند آنگونه که من می گویم
وقتی شبنم میشینه رو غبار جاده ها
وقتی هر خاطره ای تورو یادم میاره
وقتی توی آینه خودمو گم می کنم
می دونم که لحظه هام رنگ آبی نداره
تازه احساس می کنم که چشام بارونیه
پشت این پنجره ها داره بارن می باره
تازه احساس می کنم که چشام بارونیه
تو هیچ حقی نداری جز این که من منم
همین
همان جاییکه خود نمی دانی برای چه آنجایی
صراحت گفتارت را با سرزنشی دیگر به خود یاد آوری کن
حق نداری آنچه در دل داری به احدی بگویی
این همه حق داری از آنها استفاده کن
نداری ؟ ای دیگر بی شرمی است
نمی خواهم یادآوری کنم چه داری
خودم هم یادم نیست خب
فقط آنچه حق نداری به تو گوشزد خواهم کرد
دوست داشتن
داشتن دوستانی که بتوانی به آنها تکیه کنی
دوست داشتن
داشتن جایی برای خلوت کردن با کسی که دوست داری دوستت بدارد
دوست دشتن
داشتن جایی که برای خود آنجا نفسی بکشی بی آنکه دغدغه شکستن بغض فروخفته هزران ساله ات را داشته باشی
دوست داشتن
این تنها چیزی است که زیاد حقش را نداری
برای همین هم زیاد یادآوری شد
!
خب دیگر برای زندگی هم چند حق داری یادم آمد
می توانی نفس بکشی
می توانی چشمانت را بروی خورشید باز کنی
می توانی کمی هم غذا بخوری تا نمیری
کاری با تو ندارم اما چیزی در پس گنداب ذهنت نباشد که بوی بد بدهد این را حق نداری
آه راستی
حق نداری دوست داشته باشی
دوستی ممنوع است تا من بگویم
ناراست مجاز است شاید من بگویم
تو نا محرمی من می گویم
من حق دارم
و تو نه
برای زندگی همین چند تا را به تو داده ام
برای رفتن خاطرات خوشت باد را استخدام نکن طوفان ؟ نه اصلا
می گویم کسی برایت تمیزشان کند آنگونه که من می گویم
وقتی شبنم میشینه رو غبار جاده ها
وقتی هر خاطره ای تورو یادم میاره
وقتی توی آینه خودمو گم می کنم
می دونم که لحظه هام رنگ آبی نداره
تازه احساس می کنم که چشام بارونیه
پشت این پنجره ها داره بارن می باره
تازه احساس می کنم که چشام بارونیه
تو هیچ حقی نداری جز این که من منم
همین
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر